سوشیانت

دستیار روانپزشکی،روشهای موفقیت

سوشیانت

دستیار روانپزشکی،روشهای موفقیت

بابا من با دوستم فرار کردم؟!؟

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر».

با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند:

پدر عزیزم، 
با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دخترم فرار کنم، چون میخواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم.

من احساسات واقعی رو با استیسی پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما میدونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش، لباس های تنگ، موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی 
بیشتره.

اما فقط احساسات نیست، او به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون
ما یک رؤیای مشترک داریم، برای داشتن تعداد زیادی بچه . 

استیسی چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمیزنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم و برای کمک به تمام
کوکائینی ها و اکستازی هایی ها...

در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه و استیسی
بهتر بشه .

اون لیاقتش رو داره.


نگران نباش پدر، من 15 سالمه و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی

با عشق، 
پسرت، John 


پاورقی : 
پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه ی تامی فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه.

دوستت دارم!

هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن!

!داستان مردی که جهنم را خرید!

در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می‌کردند.
فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد...
به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.
به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست 
!بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی‌دهم

تفاوت عشق با ازدواج

مهندس مهدی مشایخی

 

یک روز پدربزرگم  برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا

 

 باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده، من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم.

 

 چند روز بعدش به من گفت: کتابت رو خوندی؟ گفتم: نه، وقتی ازم پرسید: چرا؟ گفتم: گذاشتم سر فرصت بخونمش. لبخندی زد و رفت.

همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز. من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت: این مال من نیست امانته باید ببرمش.

به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.

در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو از دستم کشید بیرون و رفت.

چند روز بعد که پدربزرگ دوباره اومد پیشم و گفت:

ازدواج مثل اون کتاب می مونه، یک اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش؛ مال خود خودت. اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه می تونم شام دعوتش کنم، اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی این کارو می کنم، حتی اگر هر چقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی،

اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره؛ میتونه به راحتی دل بکنه و بره، مثل یه الماس با ارزش ازش نگهداری می کنی و با ولع سعی میکنی نهایت لذت رو از این فرصت با هم بودن ببری؛ شاید فردا دیگه این آدم مال من نباشه و کنار هم نباشیم. درست مثل اون روزنامه؛ حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی هم نداشته باشه...

ثروت کوروش!؟!


زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کورش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟ گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید.مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.کورش رو به کزروس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست.اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم . زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این می ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد.

دیدگاه زیبای گاندی!

از نظر گاندی هفت موردی که بدون هفت مورد دیگر خطرناک هستند:

1-ثروت، بدون زحمت
2-لذت، بدون وجدان
3-دانش، بدون شخصیت
4-تجارت، بدون اخلاق
5-علم، بدون انسانیت
6-عبادت، بدون ایثار
7-سیاست، بدون شرافت

این هفت مورد را گاندی تنها چند روز پیش از مرگش بر روی یک تکه کاغذ نوشت و به نوه‌اش داد