سوشیانت

دستیار روانپزشکی،روشهای موفقیت

سوشیانت

دستیار روانپزشکی،روشهای موفقیت

داستان فرعون و شیطان

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. 
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت 
اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
 فرعون یک روز از او فرصت گرفت. 
شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که 
ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. 
فرعون پرسید کیستی؟
ناگهان دید که شیطان وارد شد. 
شیطان گفت 
خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.
سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. 
بعد خطاب به فرعون گفت 
من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم 
آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
 پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت 
چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی. 
شیطان پاسخ داد 
زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.
نظرات 1 + ارسال نظر
امیر دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:03 ب.ظ

قشنگ بود.. آدمای این روزها روی فرعون و شیطان رو سفید کردن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد