فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشهانگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعونیک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ایبیندیشد و همچنانعاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت من بااین همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خداییمی کنی؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاهخدا رانده شدی. شیطان پاسخ داد زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود میآید.
سوشیانت
چهارشنبه 18 خردادماه سال 1390 ساعت 12:33 ق.ظ
قشنگ بود.. آدمای این روزها روی فرعون و شیطان رو سفید کردن