سوشیانت

دستیار روانپزشکی،روشهای موفقیت

سوشیانت

دستیار روانپزشکی،روشهای موفقیت

کارمندان جدید برای کدام بخش مناسبند؟

برای اینکه تشخیص دهید کارمندان جدید را بهتر است در کدام بخش به کار بگمارید، می توانید به ترتیب زیر عمل کنید:

400 عدد آجر در اتاقی بگذارید و کارمندان جدید را به آن اتاق هدایت نمایید. آنها را ترک کنید و بعد از 6 ساعت بازگردید. سپس موقعیت ها را تجزیه و تحلیل کنید:

o  اگر دارند آجرها را می شمرند، آنها را در بخش حسابداری بگذارید.

o  اگر از نو (برای بار دوم) دارند آجرها را می شمرند، آنها را در بخش ممیزی بگذارید.

o  اگر همه اتاق را با آجرها آشفته کرده اند، آنها را در بخش مهندسی بگذارید.

o  اگر آجرها را به طرزی فوق العاده مرتب کرده اند، آنها را در بخش برنامه ریزی بگذارید.

o  اگر آجرها را به یکدیگر پرتاب می کنند، آنها را در بخش اداری بگذارید.

o  اگر در حال چرت زدن هستند، آنها را در بخش حراست بگذارید.

o  اگر آجرها را تکه تکه کرده اند، آنها را در قسمت فناوری اطلاعات بگذارید.

o  اگر بیکار نشسته اند، آنها را در قسمت نیروی انسانی بگذارید..

o  اگر سعی می کنند آجرها ترکیب های مختلفی داشته باشند و مدام جستجوی بیشتری    می کنند و هنوز یک آجر هم تکان نداده اند، آنها را در قسمت حقوق و دستمزد بگذارید.

o  اگر اتاق را ترک کرده اند، آنها را در قسمت بازاریابی بگذارید .

o  اگر به بیرون پنچره خیره شده اند، آنها را در قسمت برنامه ریزی استراتژیک بگذارید.

o  اگر بدون هیچ نشانه ای از تکان خوردن آجرها با یکدیگر در حال حرف زدن هستند، به آنها تبریک بگویید و آنها را در قسمت مدیریت قرار دهید

خوب،بعدش چی؟

یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود. در همان موقع یک قایق کوچک ماهیگیری رد شد که داخلش چند تا ماهی بود.

از ماهیگیر پرسید: چقدر طول کشید تا این چند تا ماهی رو گرفتی؟
ماهیگیر: مدت خیلی کمی.
تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟
ماهیگیر: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است.
تاجر: اما بقیه وقتت را چی کار می کنی؟

ماهیگیر: تا دیروقت می خوابم، یک کم ماهیگیری می کنم، با بچه ها بازی می کنم بعد می رم توی دهکده و با دوستانم شروع می کنیم به گیتار زدن. خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی.

تاجر: من تو هاروارد تجارت خوندم، پس می تونم کمکت کنم. تو باید بیشتر ماهیگیری کنی. آن وقت می تونی با پولش قایق بزرگتری بخری و بعد چند تا قایق دیگر اضافه کنی، آنوقت یک عالمه قایق برای ماهیگیری داری.
ماهیگیر: خوب، بعدش چی؟
تاجر: به جای اینکه ماهی ها رو به واسطه بفروشی اونارو مستقیماً به مشتری ها می دی و برای خودت کار و باردرست وحسابی دست و پا می کنی... بعدش کارخونه راه میندازی و به تولیداتش نظارت می کنی...
این دهکده کوچیک رو هم ترک می کنی و می ری مکزیکوسیتی! بعد از اون هم لس آنجلس! و از اونجا هم نیویورک... اونجاست که دست به کارهای مهم تری می زنی...

ماهیگیر: این کار چقدر طول می کشه؟
تاجر: پانزده تا بیست سال!
ماهیگیر: اما بعدش چی آقا؟
تاجر: بهترین قسمت همینه.
در یک موقعیت مناسب که گیرت اومد می ری و سهام شرکتت رو به قیمت خیلی بالا می فروشی . با این کار میلیون ها دلار گیرت می یاد.

ماهیگیر: میلیون ها دلار! خوب، بعدش چی؟
تاجر: اونوقت بازنشسته می شی! می ری توی یک دهکده ساحلی کوچیک! جایی که می تونی تا دیروقت بخوابی! یه کم ماهیگیری کنی! با بچه هات بازی کنی! بری دهکده و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرونی!

در دست گلی دارم ! ! !

در دست گلی دارم ، اینبار که می آیم


کانرا به تو بسپارم ، اینبار که می آیم


در بسته نخواهد ماند ، بگذار کلیدش را


در دست تو بسپارم ، اینبار که می آیم 


هم هر کس و هر چیز ، جز عشق تو پالوده است


از صفحه پندارم ، اینبار که می آیم


خواهی اگرم سنجی ، می سنج که جز مهرت


از هر چه سبکبارم ، اینبار که می آیم


سقفم ندهی باری ، جایی بسپار، آری


در سایه دیوارم ، اینبار که می آیم


باور کن از آن تصویر آن خستگی ، آن تخدیر


بیزارم و بیزارم ، اینبار که می آیم


دیروز بهل جانا! با تو همه از فردا


یک سینه سخن دارم ، اینبار که می آیم

کو شکست!؟!

"شکست" وجود ندارد

جک از یک مزرعه‌دار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحویل

 بدهد. اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ جک

 آمد و گفت: «متأسفم جوون. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد.»

 جک جواب داد: «ایرادی نداره. همون پولم رو پس بده.»

 مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه. آخه همه پول رو خرج کردم..»

جک گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.»

 مزرعه‌دار گفت: «می‌خوای باهاش چی کار کنی؟»

 جک گفت: «می‌خوام باهاش قرعه‌کشی برگزار کنم.»

 مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه که یه الاغ مرده رو به قرعه‌کشی گذاشت!»

 جک گفت: «معلومه که می‌تونم. حالا ببین. فقط به کسی نمی‌گم که الاغ مرده است.»

 یک ماه بعد مزرعه‌دار جک رو دید و پرسید: «از اون الاغ مرده چه خبر؟»

 جک گفت: «به قرعه‌کشی گذاشتمش. ۵۰۰ تا بلیت ۲ دلاری فروختم و 998 دلار سود کردم.»

 مزرعه‌دار پرسید: «هیچ کس هم شکایتی نکرد؟»

 جک گفت: «فقط همونی که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم.»

 همیشه در هر شکستی یک فرصت جهت بهره‌برداری هست

تو به من خندیدی . .

تو به من خندیدی
                            و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه هسایه 

                                                   سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه. . .
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
میدهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما 
                            سیب نداشت. . . . 



                                                  جاودانه ای از "حمید مصدق"